نیلسا خانومنیلسا خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

♥♥ حاصل عشق مامان و بابا ♥♥

خداوند با حضور تو نام مرا " مادر " نهاد

 
میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانه ی موجودی دیگر.
میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است. نه زن های حامله و نه رهگذرها. مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند.
انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو. چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است...
یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود. بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد.
آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد. همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند. دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی. باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک. باید حامی اش باشی، همراهش باشی. هر روز بزرگتر که می شود، احساساتت بیشتر موج بر می دارد. شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست. لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است.
با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی. چقدر قلبت می تپد برایش. برای اویی که هیچ نمی دانی چه شکلی خواهد بود. چشم هایش، دهانش، انگشت هایش. از همین روزهاست که نگرانش می شوی. که چرا تکان نمی خورد، چرا نمی چرخد، چرا با لگدهایش نمی گوید من اینجام.
بارداری مثل یک جور جادوست. جادویی که همه چیز را تغییر می دهد. جادویی که تو را تغییر می دهد و دیگر اسمت را برای همیشه عوض می کند. بعد از این کسی هست که تو را مادر صدا خواهد کرد. مادر.

اتتلتLikبا تشکر از همه عزیزانی که این روزهای شیرین را ، برایم شیرین تر میکنند 

 

با تشکر از همه عزیزانی که این روزهای شیرین را ، برایم شیرین تر میکنند .. 

 

خوش اومدی عروسک مامانی ..

سلام دختر نازم ... امروز تقریبا 15 روزه به دنیا اومدی و با حضورت زندگیه قشنگمون رو پر از شادی کردی .. فرشته کوچولو ، من و بابایی به خاطر اومدنت و بودنت همیشه خداروشکر میکنیم .. مادر شدن واقعا حس زیباییه .. واقعا باور نکردنیه وقتی که اولین بار نی نی تون رو تو بغلتون میذارن قشنگترین و پر احساس ترین لحظه زندگیه و این لحظه هیچوقت فراموش نمیشه ، هیچوقت ...  اینم نیلسا عشق مامان و بابایی وقتی بدنیا اومد .. من و بابایی با تمام وجودمون دوستت داریم عزیزم .. تو همه ی زندگیه مایی عروسکم ..  ...
5 آبان 1393

شروع یک هفته خوب ولی با پایانی سخت ..

سلام عسل مامان ... با اینکه شما تو دل مامانی و حسابی سنگین شدم ولی نمیشد عروسی پسر عمو محسن که روز 30 شهریور بود رو از دست بدیم و نریم   ... خیلی دوست داشتم بریم چون فکر کنم حسابی اخلاق مامانی رو بدونی که اهل شادی و مهمونیم .. ولی بابایی نمیخواست مارو با خودش ببره همش میگفت خسته میشی ، واستون خوب نیست خطرناکه ،بچه اذیت میشه ولی خلاصه هرجوری بود بابایی رو راضی کردم و رفتیم ... تا رسیدیم اونجا وقتی همه از دور مارو دیدن متعجب و کلی شوکه شده بودن آخه هیچ کس باور نمیکرد با این وضعیتم بتونم برم ... خلاصه با اینکه نمیتونستم برقصم ولی کلی خوش گذشت ... ساعت 2/5 اومدیم خونه و اصلا هم اذیت نشدیم یعنی اگر نمیرفتیم کلی دل مامانی میسوخت ...&n...
4 مهر 1393

پروژه خرید تخت و کمد واسه ناز گلم ..

سلام جیگر مامان و بابا ... خریدن وسائل سنگینت مثل تخت و کمد و بوفه واسه ما شده بود پروژه .. تو ماه 4و5 یه سری با مامان پری یه سری هم با مادرجون و خاله نکیسا رفته بودیم دیده بودیم واست ، ولی با نظر من و بابات قرار شد این وسائل رو وقتی اساس کشی کردیم واست بخریم چون به نظر خودمون شما باید تا 6 ماهگی تو اتاق خودمون پیش مامان وبابا تو تخت پارکت بخوابی پس فعلا به تخت و کمد احتیاجی نداری (البته تو دلم خیلی دوست داشتم واست اتاقت رو قبل از بدنیا اومدنت بچینم ) .. ولی خوب نمیشد شرایطش رو نداشتیم .. خونمون پله داشت و طبقه چهارم بودیم و دلم واسه بابایی میسوخت بخواد اونارو تا بالا بیاره فقط واسه 6 ماه .. خلاصه اینکه نگرفتیم .. تا اینکه یه روز ...
29 شهريور 1393

احساس مامانی این روزها ...

سلام نازک مامانی .. الان که دارم واست مینویسم دارم روزهای آخر هفته 38 رو میگذرونم  .. یعنی شما فرشته کوچولو تقریبا 38 هفته، تو وجود مامانی زندگی کردی .. لحظه به لحظه این دوران برام مثل یه خواب و رویای شیرین بود واقعا ازش لذت بردم و میدونم بعد از بدنیا اومدنت دلم واسشون تنگ میشه .. واسه اولین بار دیدنت ، واسه اولین بار تکون خوردنت ، واسه این تکونهایی که تو ماه آخر میخوری و حسابی دل مامان و بابا رو میبری ( انقد بعضیاش شدیده که احساس میکنم دلمو از جا میکنی ) .. نمیدونم باورم نمیشه ، هنوزم باورم نمیشه که یه انسان تو وجود خودم دارم ... بارها و بارها به این مسئله فکر کردم که آخه چجوری ممکنه یه انسان رو توی خودم دارم میپرورونم.. فکر میک...
26 شهريور 1393

کلاسهای بارداری و انتخاب دکتر جدید ...

سلام نازداره مامان و بابا ..  بذار بگم چجوری شد که دکترت رو عوض کردیم .. یه روز 5 شنبه تو خونه نشسته بودم و کانالای تلویزیون رو بالا و پایین میکردم که بر حسب اتفاق شبکه دو داشت راجع به بارداری صحبت میکرد .. تو این دوران برنامه های مرتبط با شما برام خیلی جذابیت داشت اطلاعاتم رو بالا میبرد .. آخر برنامه راجع به کلاسهای آموزشی در دوران بارداری صحبت کردن که چقدر مفیده هم برای مادر هم برای جنین  .. بعد برنامه مشتاق شدم ببینم آیا این دورو اطراف هم اینچنین کلاسهایی برگزار میشه؟؟!!   .. از اینترنت تونستم یه جا پیدا کنم که تقریبا تقریبا نزدیکمون بود .. کلاسهای اموزشی رویان توی خیابان شهران .. زنگ زدم و وقت مشاوره گرفتم..بهم ...
22 شهريور 1393

شروع بیماری مامانی ..

سلام ناز گلک مامانی .. الهی قربونت برم که توی طول حاملگیم تقریبا تا ماه 7 هیچ مشکلی واسم نداشتی یعنی اصلا اذیتم نکردی  .. ولی وای وای وای تا وارد هفته 32 شدم (تقریبا 11 ، 12 مرداد) تمام بدنم شروع کرد به کهیر زدن یعنی جوری که میخواستم پوست خودمو بکنم ..انقد با ناخن هام خودمو میخاروندم که تمام بدنم زخم شده بود و خون میومد .. خیلی روزای بدی بود.. اوایلش فکر میکردم یکی دو روز بیشتر نیست خودش خوب میشه ولی روز به روز بدتر میشد .. مادر جون و بابا مهراب واسه دیدنمون همون موقع ها اومدن تهران..مامانم تا حال منو اینطوری دید بنده خدا کلی نگران شد و حرص میخورد .. تا اینکه هفته بعدش شنبه وقت دکتر داشتم با مادر جون رفتیم .. تو مطب دکتر شانس م...
18 شهريور 1393

شکم مامانی ...

دختر قشنگم، این عکس واسه وقتیه که سه ماهه تو دلم لونه کردی   این عید نوروز شمال گرفتیم .. تواین عکس شما 5 ماهه تو دل مامانی ..  تو این عکس دیگه بزرگتر شدی عشقم .. یعنی 7 ماهه تو دلمی ..   ...
10 شهريور 1393

اولین مسافرت خاله نکیسا واسه دیدن دخمل نازم ...

سلام ناز گل مامانی .. میخوام یه جریان عجیب برات تعریف کنم .. اواخر خردادماه قرار بود مادرجون نیره واسه دیدنمون بیاد تهران .. منم واسه دیدن مامانم لحظه شماری میکردم .. روز موعود رسید و قرار شد بابا میثم بره فرودگاه دنبال مامان نیره .. وقتی رسیدن رفتم دم در تا بهش خوش آمد بگم که با یه صحنه خیلی عجیب ولی عالی مواجه شدم .. خاله نکیسا همراه دخترخاله پانیا با مامان اومده بودن دیدنمون .. عجیب واسه اینکه خاله نکیسا بعد از 20 سال بدون علی آقا اومده بود مسافرت .. وای کلی تو راهرو ساختمون داد زدم و بغلشون کردم و از خوشحالی گریه کردم ، آخه کلی دلم واسشون تنگ شده بود .. آره مامان جون خاله واسه دیدن ما از احساساتش نسبت به علی آقا و دخ...
5 تير 1393

غربالگری دوم و اطمینان از اینکه من یه دخترخوشکل مامانی تو دلم دارم ...

سلام عروسک مامان ..  طبق گفته دکترت که خانومای باردار باید بین هفته های 18 تا 22  سونو غربالگری دوم رو بدن ماهم گوش کردیم و تاریخ 7 خرداد ماه که شما 21 هفته میشدی رفتیم سونو .. بابایی هم همراه من اومد تو اتاق تا شمارو دوباره ببینه .. الهی من فدات بشم مامان جون .. دکتر تمامی اعضای بدنت رو به ما نشون داد .. کمرت .. ران پات .. انگشتهای کوچولوی دستت .. صورت ماهت .. کلی ذوق زده شده بودیم .. دکتر میگفت داره انقد تکون تکون میخوره که نمیذاره درست چکش کنم    آخرشم آقای دکتر گفتن شما یه دختر ناز هستی و وزن تقریبی شما اون لحظه 390 گرمه  و شکر خدا همه چیزت نرماله و شما سالم و سلامت هستی  البته به مامانی گفت نمک...
20 خرداد 1393