شروع یک هفته خوب ولی با پایانی سخت ..
سلام عسل مامان ...
با اینکه شما تو دل مامانی و حسابی سنگین شدم ولی نمیشد عروسی پسر عمو محسن که روز 30 شهریور بود رو از دست بدیم و نریم ... خیلی دوست داشتم بریم چون فکر کنم حسابی اخلاق مامانی رو بدونی که اهل شادی و مهمونیم .. ولی بابایی نمیخواست مارو با خودش ببره همش میگفت خسته میشی ، واستون خوب نیست خطرناکه ،بچه اذیت میشه ولی خلاصه هرجوری بود بابایی رو راضی کردم و رفتیم ... تا رسیدیم اونجا وقتی همه از دور مارو دیدن متعجب و کلی شوکه شده بودن آخه هیچ کس باور نمیکرد با این وضعیتم بتونم برم ... خلاصه با اینکه نمیتونستم برقصم ولی کلی خوش گذشت ... ساعت 2/5 اومدیم خونه و اصلا هم اذیت نشدیم یعنی اگر نمیرفتیم کلی دل مامانی میسوخت ...
3 روز بعدش یعنی روز 2 مهر هم که وقت دکتر داشتیم واسه همین صبح زود با بابایی بیدار شدیم که بریم سونوگرافی چون دکتر واسم آزمایش BPS یعنی بررسی ضربان قلب جنین و همچنین یک سونو واسه مشخص شدن وزن و آب دور شما رو نوشته بودن ..به خیال خودمون زود رفته بودیم ولی بازم یکساعت اونجا منتظر موندیم ... اولش واسه بررسی ضربان قلب مامانی رو صدا کردند ... دوتا دستگاه گذاشتن رو دل مامانی یه دونه هم دادن دستم که هرموقع شما تکون خوردی و لگد زدی دکمه اش رو فشار بدم... مثل همیشه کلی شیطونی کردی و منم تند و تند دکمه میزدم
اینم عکس ضربان قلب کوچولوت مامانی ... فلش هایی که میبیبنی شیطنت هاته ها ..
بعدش هم رفتیم واسه سونو شمارو بهمون نشون دادن که ماشاله به جونت حسابی بزرگ شده بودی ... وقتی وزن شمارو از دکتر پرسیدم و گفتن حدود 3500 ، من و بابایی کلی ذوق کردیم چون حسابی تپل مپل شده بودی دردت به جونم فدات بشم ...
اینم آخرین سونوت .. بیشتر به قسمت وزنش توجه کن مامانی ...
از اونجا اومدیم بیرون و با خودم گفتم تا بیرون هستیم بریم یه سری خرید واسه خونه که باید خودم انجام میدادم رو بدیم بعدش رفتیم خونه ولی عوضش تا ساعت 8 شب اسیر بودم و کلی کار کردم و کلی خسته شدم ... ساعت 9 که شد بابابایی رفتیم مطب ولی بازم مثل همیشه تا دیر منتظر موندیم و حسابی کلافه شدیم ... ساعت 12/5 نوبتمون شد... دکتر شمارو معاینه کرد و وقتی فشارم رو گرفت روی 14 بودم که گفت فشارت بالاست و نباید اینجوری باشه ولی من علت این بالا بودن رو میدونستم چون هم تو خونه از صبحش کلی کار کرده بودم هم اینکه سخت تا مطب رفتم و کلی منتظر مونده بودم واسه همین فشارم بالا رفته بود ... دکتر بهم گفت اگر فردا صبح هم فشارت همین بود حتما باید آزمایش دفع پروتئین بدی و برام روز 6 ام بیاری اگرم که بهتر شدی روز 9 ام میبینمت ... از بعدش بگم که داغون شدم مامانی ... دکتر قرار بود تو این نوبت لگن مامانی رو هم معاینه کنه تا ببینه میتونم شمارو طبیعی بدنیا بیارم یا نه ... مامانی این معاینه خیلی خیلی درد داشت وحسابی اذیت شدم دیگه اشکم دراومده بود ،اگر کسی اونجا نبود حتما گریه میکردم ... دکتر گقت همه چیزت خوبه میتونم طبیعی زایمانت کنم ولی با توجه به وزن بالای ناز گل مامان ممکنه زایمان سختی باشه ... این حرفش حسابی مامان و بابا رو برد به فکر که بالاخره چیکار کنیم ؟! ... خلاصه کارمون با دکتر تموم شدو با درد زیاد ساعت 2 رسیدیم خونه ... با کیسه آبگرم خوابیدم و فردا صبحش خیلی کسل بیدار شدم ... با دوستای باردارم مشورت کردم چون حسابی تو انتخاب زایمان دودل شده بودم و زنگ زدم خانوم شفیعی مامای کلاسمون که ازش راهنمایی بگیرم و بعد از صحبت با ایشون بازم تصمیمم همون طبیعی شد ... سعی کردم بازم انرژی همیشگیم رو بدست بیارم و بابایی اومد خونه تصمیمم رو بهش گفتم و کلی بهم افتخار کرد که انقد زن قوی یی داره ...
بابایی واسه شب عموت ایناو پسرخاله احسان وخانومشون نسیم جون رو دعوت کردو تا ساعت 4/5 صبح اینجا بودن و حسابی به هممون خوش گذشت ولی مامانی خسته شده بود ... نسیم جون قبل از اینکه برن به خاطر اینکه مسیرمون تا بیمارستان شما زیاده مارو به خونشون دعوت کردند و ازمون خواستند چند روز آخر رو تو خونه ی اونا بگذرونیم ...
انشاله که به سلامتی به دنیا بیای عشق مامانی .. بوی اومدنت رو حسابی احساس میکنم و کلی با بابایی خوشحالیم ...