نیلسا خانومنیلسا خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

♥♥ حاصل عشق مامان و بابا ♥♥

شروع یک هفته خوب ولی با پایانی سخت ..

1393/7/4 15:20
392 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان ...بوس

با اینکه شما تو دل مامانی و حسابی سنگین شدم ولی نمیشد عروسی پسر عمو محسن که روز 30 شهریور بود رو از دست بدیم و نریم  زیبا... خیلی دوست داشتم بریم چون فکر کنم حسابی اخلاق مامانی رو بدونی که اهل شادی و مهمونیمخندونک .. ولی بابایی نمیخواست مارو با خودش ببره همش میگفت خسته میشی ، واستون خوب نیست خطرناکه ،بچه اذیت میشهغمگین ولی خلاصه هرجوری بود بابایی رو راضی کردم و رفتیمچشمک ... تا رسیدیم اونجا وقتی همه از دور مارو دیدن متعجب و کلی شوکه شده بودن آخه هیچ کس باور نمیکرد با این وضعیتم بتونم برم تعجب... خلاصه با اینکه نمیتونستم برقصم ولی کلی خوش گذشت ... ساعت 2/5 اومدیم خونه و اصلا هم اذیت نشدیم یعنی اگر نمیرفتیم کلی دل مامانی میسوخت ... خسته

3 روز بعدش یعنی روز 2 مهر هم که وقت دکتر داشتیم واسه همین صبح زود با بابایی بیدار شدیم که بریم سونوگرافی چون دکتر واسم آزمایش BPS یعنی بررسی ضربان قلب جنین و همچنین یک سونو واسه مشخص شدن وزن و آب دور شما رو نوشته بودنآرام ..به خیال خودمون زود رفته بودیم ولی بازم یکساعت اونجا منتظر موندیم خواب آلود... اولش واسه بررسی ضربان قلب مامانی رو صدا کردند ... دوتا دستگاه گذاشتن رو دل مامانی یه دونه هم دادن دستم که هرموقع شما تکون خوردی و لگد زدی دکمه اش رو فشار بدم... مثل همیشه کلی شیطونی کردی و منم تند و تند دکمه میزدممحبت

اینم عکس ضربان قلب کوچولوت مامانی ... فلش هایی که میبیبنی شیطنت هاته هابوس ..

بعدش هم رفتیم واسه سونو شمارو بهمون نشون دادن که ماشاله به جونت حسابی بزرگ شده بودی بغل... وقتی وزن شمارو از دکتر پرسیدم و گفتن حدود 3500 ، من و بابایی کلی ذوق کردیم چون حسابی تپل مپل شده بودی دردت به جونم فدات بشم بوس... 

اینم آخرین سونوت .. بیشتر به قسمت وزنش توجه کن مامانی محبت ...

از اونجا اومدیم بیرون و با خودم گفتم تا بیرون هستیم بریم یه سری خرید واسه خونه که باید خودم انجام میدادم رو بدیم بعدش رفتیم خونه ولی عوضش تا ساعت 8 شب اسیر بودم و کلی کار کردم و کلی خسته شدم خواب آلود... ساعت 9 که شد بابابایی رفتیم مطب ولی بازم مثل همیشه تا دیر منتظر موندیم و حسابی کلافه شدیم ... ساعت 12/5 نوبتمون شدغمناک... دکتر شمارو معاینه کرد و وقتی فشارم رو گرفت روی 14 بودم که گفت فشارت بالاست و نباید اینجوری باشه ولی من علت این بالا بودن رو میدونستم چون هم تو خونه از صبحش کلی کار کرده بودم هم اینکه سخت تا مطب رفتم و کلی منتظر مونده بودم واسه همین فشارم بالا رفته بودغمگین ... دکتر بهم گفت اگر فردا صبح هم فشارت همین بود حتما باید آزمایش دفع پروتئین بدی و برام روز 6 ام بیاری اگرم که بهتر شدی روز 9 ام میبینمت ... از بعدش بگم که داغون شدم مامانی غمگین... دکتر قرار بود تو این نوبت لگن مامانی رو هم معاینه کنه تا ببینه میتونم شمارو طبیعی بدنیا بیارم یا نه ... مامانی این معاینه خیلی خیلی درد داشت وحسابی اذیت شدم دیگه اشکم دراومده بود ،اگر کسی اونجا نبود حتما گریه میکردمگریه ... دکتر گقت همه چیزت خوبه میتونم طبیعی زایمانت کنم ولی با توجه به وزن بالای ناز گل مامان ممکنه زایمان سختی باشه تعجب... این حرفش حسابی مامان و بابا رو برد به فکر که بالاخره چیکار کنیم ؟! متفکر... خلاصه کارمون با دکتر تموم شدو با درد زیاد ساعت 2 رسیدیم خونه ... با کیسه آبگرم خوابیدم و فردا صبحش خیلی کسل بیدار شدم خواب آلود... با دوستای باردارم مشورت کردم چون حسابی تو انتخاب زایمان دودل شده بودم و زنگ زدم خانوم شفیعی مامای کلاسمون که ازش راهنمایی بگیرم و بعد از صحبت با ایشون بازم تصمیمم همون طبیعی شدسکوت ... سعی کردم بازم انرژی همیشگیم رو بدست بیارمزبان و بابایی اومد خونه تصمیمم رو بهش گفتم و کلی بهم افتخار کرد که انقد زن قوی یی داره چشمک...

بابایی واسه شب عموت ایناو پسرخاله احسان وخانومشون نسیم جون رو دعوت کردو تا ساعت 4/5 صبح اینجا بودن و حسابی به هممون خوش گذشت ولی مامانی خسته شده بودغمگین ... نسیم جون قبل از اینکه برن به خاطر اینکه مسیرمون تا بیمارستان شما زیاده مارو به خونشون دعوت کردند و ازمون خواستند چند روز آخر رو تو خونه ی اونا بگذرونیم ... خندونک

انشاله که به سلامتی به دنیا بیای عشق مامانی .. بوی اومدنت رو حسابی احساس میکنم و کلی با بابایی خوشحالیم ...بوس

 

پسندها (1)

نظرات (0)