نیلسا خانومنیلسا خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

♥♥ حاصل عشق مامان و بابا ♥♥

سفر با تو دلی ...

سلام عشق مامان وبابا ..  قربونت برم ، مامان فکر میکنه شما در نهایت جهانگرد میشی  با وجود شما خیلی مسافرت رفتیم..   وقتی 12 هفته بودی مصادف بود با عید نوروز و با اجازه گرفتن از دکترت با خانواده بابایی کل عید رو رفتیم ویلای شمال ، همچنین 15 اردیبهشت ( روز تولد بابا میثم) یک روز بعد از رفتن به سونو (16 هفته و 3 روزگیت) و فهمیدن اینکه من یه دخمل ناز و خوشکل تو دلم دارم با پسرعمو محسن و خانومشون رفتیم کیش ..  همه وقتی فهمیدن شما یه خانوم فرشته ی ناز هستی کلی خوشحال شدن و بهمون زنگ زدن و تبریک گفتن ..  کیش خیلی خوش گذشت با اینکه شما بودی ولی زیاد اذیتم نکردی و مامان و بابا حسابی تونستن...
2 خرداد 1393

تشکیل قلب مهربونت ...

  سلام بر یگانه فرزند خودم مامان قربون قد و بالات بره که انقدر بزرگ شدی.. ورودت به سومین ماه حیاتت مبارک باشه عشق مامان و بابا   .. چون همه خانمهایی که نی نی دارن باید بین هفته های 13 تا 15 بارداریشون برن سونوگرافی غربالگری NT بدن دکتر منم واسم نوشت .. لحظه شماری میکردم واسه رسیدن روز موعود تا بتونم دوباره شمارو ببینم .. روزش رسید (93/1/16 ) و بابایی منو برد مرکز تصویر برداری بهار تو خیابان طالقانی .. همون جا که اولین بار شمارو دیدیم .. خیلی شلوغ بود ولی با بودن بابایی اصلا خسته نشدم کلی صحبت کردیم و خندیدیم تا نوبتمون شد .. آقای دکتر گفت: خدا روشکر همه چیز خوبه، اندازه ها طبیعیه و حال شما خو...
20 فروردين 1393

اولین انتظار واسه دیدنت ...

سلام مامان جون .. بدار داستان اولین دیدارمون رو برات تعریف کنم .. همون روزی که با بابایی رفتیم پیش دکترت برام سونوگرافی نوشت تا ببینه شما چند وقته تو دل مامانی .. ولی بابایی گفت بذاریم یه ذره بزرگتر شی که حداقل درست و حسابی دیدار باهات تازه کنیم عزیزم  واسه همین گذاشتیم 8 اسفند رفتیم ..  الهی قربونت برم یه تیکه گوشته کوچولو توی یه دایره مشکی .. خودت رو ببین ..               مامان جون 8 هفته و3 روز بود که تو دل مامانی بودی .. تا اون روزمن و بابایی هنوزم باورمون نمیشد که تو ،تو دلم باشی تا حدی که به هردو مامانا گفته بودیم فعلا به کسی نگید که هستی تا اینکه تو ای...
22 اسفند 1392

وقتی همه فهمیدند شما به جمع دو نفرمون اضافه شدی ..

از مامانم قول گرفتم به کسی چیزی نگه .. همون روز 13 ام بابات ازم پرسید چی شد مریض شدی منم با نا امیدی بهش گفتم: آره   اونم حسابی پکر شده بود ..آخه میخواستم وقتی بهش میگم چهره شو ببینم .. همون روز به دکترم  خانوم دکتر سوسن نوری که خاله منا بهم معرفی کردم بود و  ایشون منو از 4 ماه قبل از بارداری ویزیت میکردن ،  زنگ زدم و گفتن هرچه سریعتر باید بیای ببینمت .. واسه روز 16 ام بلیط و وقت دکتر گرفتم .. با هزار سلام و صلوات سوار هواپیما شدم اخه میترسیدم شما اذیت شی .. تا رسیدم با بابایی رفتیم دکتر .. مشکوک شده بود که چه امر واجبیه همین امروز بریم ..  بازم چیزی نگفتم تا شبش که رفتیم اونور خونه مامان...
24 بهمن 1392

وقتی اومدی تو دلم ..

سلام عزیزک مامان .. میخوام از اولین روزی بگم که حس کردم شما تو وجودمی ..  من اوایل بهمن ماه واسه دیدن مامان نیره و بابامهراب رفته بودم شیراز .. مامان نیره میخواست دستشو عمل کنه منم نگران بودم رفته بودم که پیشش باشم . تاریخ مریضیه مامان ششم هر ماه بود مامان پری و بابایی سر اون تاریخ و از اون به بعدش همش از من میپرسیدن چی شد هنوز مریض نشدی منم با ناز میگفتم نه ..آخه اصلا باورش برام سخت بود که 1% هم فکر کنم که حامله ام .. روز 11 ام صبح وقتی از خواب بیدار شدم سرگیجه خیلی بدی داشتم به حدی که وقتی از دستشویی اومدم بیرون افتادم زمین ..مامان نیره خیلی ترسیده بود بابا مهراب برام اب قند آورد ..عجیب اینکه فشارم 5 بود اصلا...
20 بهمن 1392