اولین انتظار واسه دیدنت ...
سلام مامان جون ..
بدار داستان اولین دیدارمون رو برات تعریف کنم ..
همون روزی که با بابایی رفتیم پیش دکترت برام سونوگرافی نوشت تا ببینه شما چند وقته تو دل مامانی .. ولی بابایی گفت بذاریم یه ذره بزرگتر شی که حداقل درست و حسابی دیدار باهات تازه کنیم عزیزم واسه همین گذاشتیم 8 اسفند رفتیم ..
الهی قربونت برم یه تیکه گوشته کوچولو توی یه دایره مشکی .. خودت رو ببین ..
مامان جون 8 هفته و3 روز بود که تو دل مامانی بودی ..
تا اون روزمن و بابایی هنوزم باورمون نمیشد که تو ،تو دلم باشی تا حدی که به هردو مامانا گفته بودیم فعلا به کسی نگید که هستی تا اینکه تو این عکس سونو بهمون ثابت شد که یه موجود کوچولو رو تو دلم دارم میپرورونم
عکس سونوت رو خیلی زود بردیم پیش دکتر .. همرو نگاه کردو گفت همه چیز عالیه اصلا جای هیچ نگرانی نیست ..بعدش کلی برام ازمایش نوشت ببینه آیا دلم جایگاه امنی واسه پروروندن شما هست ؟!! که شکرخدا اونام همه عالی بودن و بدنم منتظر بزرگ کردن یه فرشته بود .. یه فرشته ی دوست داشتنی ..
از وجودت .. بودنت .. داشتنت .. کلی از خدا متشکریم ..