وقتی اومدی تو دلم ..
سلام عزیزک مامان ..
میخوام از اولین روزی بگم که حس کردم شما تو وجودمی ..
من اوایل بهمن ماه واسه دیدن مامان نیره و بابامهراب رفته بودم شیراز.. مامان نیره میخواست دستشو عمل کنه منم نگران بودم رفته بودم که پیشش باشم .
تاریخ مریضیه مامان ششم هر ماه بود مامان پری و بابایی سر اون تاریخ و از اون به بعدش همش از من میپرسیدن چی شد هنوز مریض نشدی منم با ناز میگفتم نه ..آخه اصلا باورش برام سخت بود که 1% هم فکر کنم که حامله ام ..
روز 11 ام صبح وقتی از خواب بیدار شدم سرگیجه خیلی بدی داشتم به حدی که وقتی از دستشویی اومدم بیرون افتادم زمین ..مامان نیره خیلی ترسیده بود بابا مهراب برام اب قند آورد ..عجیب اینکه فشارم 5 بود اصلا روپا نبودم چند دقیقه ای استراحت کردم تا تونستم بلند شم. نمیدونم علتش چی بود نگو علتش وجود تو بوده ناقلا
تا روز 12 ام صبر کردم ولی از استرس اینکه .. یعنی ممکنه !!؟؟ .. رفتم بیبی چک گرفتم ولی روش نوشته بود باید صبح ناشتا باشی تا جواب درست در بیاد مجبور شدم تا فردا صبحش صبر کنم
صبح با استرس زیاد رفتم بی بی چک و امتحان کردم ..و مثبت شد ..
اینم جواب بی بی چکت عزیزکم ..
وای خدا جونم یعنی من حامله ام ؟؟ ..وای اصلا باورم نمیشه .. خداااااااااا
از دستشویی جوری پریدم بیرون که مامانم گفت چی شده ؟!!! وقتی بهش گفتم بغلم کرد و هردومون باهم گریه کردیم .. بهم گفت همین الان باید بریم آزمایشگاه و رفتیم .. اینم جواب آزمایشت مامانی ..
درست بود .. من حامله بودم تو تو دلم بودی عشق مامان
کم مونده بود تو ازمایشگاه داد بزنم از خوشحالی
آره .. من یه موجود نازنین تو دلم داشتم ..
خدای خوب و مهربونم هزاران هزار بار شکرت